آرمان خواهی

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ

لعنت بر این شهریار!

احتمالا بعد از نگاشتن این چند خط عده ای سرزنشم کنند که چرا آنقدر وقت وتوان و اشکت را صرف مسائل جزئی می کنی؟ چرا انقدر روی این مسائل وقت می گذاری؟ چرا انقدر درباره این سنخ مطالب قلم فرسایی می کنی؟ تو دانشجویی، توانت اندک و وقتت محدود است باید به مسائل ریشه ای بپردازی و ....

اما مرا چه باک از این ملامت ها، که عمری است زیر بار سرزنش دوستان و نزدیکان و خانواده ام در حال زیستنم و هر روز بر این راهم استوارتر...


و اما بعد...


همیشه حسی غریب، حس تنفر و تنهایی نسبت به تهران داشتم اما هیچگاه این حس را به روشنی این چند وقتی که در تهران بوده ام درک نکرده ام و در مرتبه اولی دیشب. دیشب حدود ساعت 8 با یکی از دوستانم در حال گذر از چهارراه ولیعصر به سمت محل اسکان بودیم. همینطور که در پیاده رو در حال قدم زدن بودیم ناگهان صحنه عجیبی توجه ما را به خود جلب کرد، صحنه ای دردناک؛ دخترکی حدودا 6 ساله کنار خیابان روی تکه روزنامه ای نشسته بود و در حال کشیدن نقاشی بود. تعدادی دستمال کاغذی جیبی هم در کنارش بود که ظاهرا برای فروش آنجا گذاشته بود. ماجرا از آنجا بهت آورتر شد که هیچ کسی در خیابان هیچ توجهی به این کودک نمیکرد. کودکی زیبا، با لباس صورتی، نشسته بود و در حال کشیدن بود. کنارش نشستیم، سلام کردیم،نامش را پرسیدم گفت:: مریم". به دوستم گفت:" همینجا بشین می خوام نقاشیت را بکشم و بعد بهم قول بده که 500 تومان ازم بخری، خب؟" . حرفی نبود نشستیم، با آن دستان کودکانه اش شروع به کشیدن کرد، در حال کشیدن بود که از او راجع به خانواده اش پرسیدم؛ در حالیکه تمام توجهش را متمرکز در نقاشی اش کرده بود گفت:" بابام فوت کرده، مادرم هم اونطرف خیابون می شینه، اون لیف و کیف پولی می فروشه، تازه می دونستی کیف پولی هاش را هم خودش می دوزه؟" ؛ پرسیدم اهل کجا هستید؟ خانه اتان کجاست؟ گفت:" ما هم افغانی هستیم هم ایرانی، یعنی من هم افغانی بلدم حرف بزنم هم ایرانی؛ می دونی خونمون کجاست؟ اولش ش داره..." گفتم شوش؟ گفت: "نه" بعد از چند پیش بینی که همه اش غلط بود گفت:" ما شهریار می شینیم."


پرسیدم سردت نیست؟ قاطعانه به چشمانم نگاه کرد و گفت نه...ای وای بر من...ای وای بر من...ای وای بر من...دستانش یخ یخ بود، برای اینکه گرم شود دستان کوچکش را به روی کاپشنم می کشید، یکدفعه ای گفت "آخ"...گفتم چی شد؟ گفت:" پاهام خواب رفته، از سرما..."


شما هم اگر چند دقیقه ای روی پیاده رو در هوای سرد زمستانی بنشینید به راحتی خواب رفتن پا از سرما را درک می کنید.


گفت:" همیشه مامانم ساعت 7:30 میاد پیشم اما امروز نمی دونم چرا هنوز نیومده...". برای اینکه بهانه ای داشته باشیم برای خداحافظی با مریم کوچولوی عزیز به او گفتیم:" ما پیش مامانت میریم و بهش می گیم که مریم خانم منتظرتون هست." خداحافظی کردیم؛ خدا می داند به زور...


رفتیم آنطرف خیابان، دیدیم خانمی چادری در حال فروش لیف و کیف پولی هست و کودکی 2 ساله به نام یلدا در آغوش دارد.از احوالاتش پرسیدیم، همان اطلاعات مریم را داد، چقدر ایشان را افتاده و فهیم و سنگین دیدم. به او گفتم:" ما دانشجو هستیم، می توانیم کمکی به شما کنیم؟" لبخند مهربانانه ای زد و گفت:" اونها که دارند کمک نمی کنند، از شما دانشجوها که انتظاری نیست..."


وقتی چشمان کوچک و ناز یلدا را تصور می کنم، خود به خود ...پس از دقایقی که پیششان بودیم یلدا مرا "عمو" خطاب می کرد. در حال صحبت کردن بودیم که خانمی آمد و از مادر یلدا و مریم شروع به سوال پرسیدن کرد:" شوهرت کجاست؟ کجایی هستی؟ چرا اینجا میشینی؟ چندتا یچه داری؟ چند وقته شوهرت فوت کرده و ..." و مادر یلدا و مریم با حوصله به سوالات جواب می داد.آن خانم آدرسی داد و گفت اگر راست بگویی به فلان جا بروی آنها به شما کمک می کنند، مشکلتان را حل می کنند...


اما حکایت تلخ دیشب ما آنجا ختم نشد...در حال بازگشت به خانه بودیم و در فکر، در فکر آینده این کودکان، حق حداقلی آنها، بی توجهی مردم، بی تفاوتی ما، بی عدالتی در جامعه، شعار و ...غرق در افکار خودم بودم که با صدای خانمی که مرا صدا زد رشته افکارم پاره شد:" سلام برادر. ما برای رفتن به منزل کرایه نداریم، میشه به ما کمک کنید؟"...سه نفر بودند، یک خانم حدودا 40 ساله، دختری خدودا 16 ساله و پسری حدودا 10 ساله.


اما اما اما آنزمانی دلم را کینه ای عجین شده با غم فرا گرفت که محل زندگی این سه نفر را متوجه شدم؛ دوباره " شهریار"


مقصد این خانواده هم " شهریار بود"...مادر خانواده جمله ای گفت که باور کنید جا دارد به خاطر این جمله سر به دیوار بکوبیم و آتش بگیریم؛ با بغض گفت:" برادر میشه به ما کمکی کنی که دیگه میدون آزادی بین چندتا گرگ گیر نیفتیم؟"


آه.شهریار.فقر.غربت.هوا سرده.مریم.شب درازه.یلدا.عمو.نقاشی.دستمال جیبی.پام خواب رفته.یتیمی.گشنگی.حقارت.مزاحمت.کرامت.گرگ.حیا.فقر.گرگ.سرما.فقر.تن فروشی.شهریار.ظلم.فقط شعار.فقط روضه.فقط سینه زنی.همین.فقر.به من چه.استضعاف.به من چه.حس تلخ درخواست از همنوع.به من چه.به تو چه.شهریار.ماکیاولی.شهریار.بمیرم برات مریم.بمیرم برات رقیه.شهر.یار.کدوم یار؟ما زنده ایم یا مرده؟ خوابیم یا بیدار؟مسلمونیم یا نا مسلمون؟شیعه ایم ما؟طنز دروغ شعار...وای بر من


این حرف ها را برای دل خودم نوشتم؛ هر نتیجه ای که صلاح می دانید بگیرید. باور کنید می دانم برای کمک به فقرا باید تحقیق کرد، نباید به زودی اعتماد کرد، نباید به راحتی کمک کرد؛ همه این نکات امنیتی را می دانم...


جمله ای منقول از امام خامنه ای خطاب امام جمعه بوشهر(مضمون):"ما اگر نمی توانیم مشکل تمام فقرا و مشکل داران عالم را حل کنیم، اما می توانیم که برای همه آنها غصه بخوریم؟"



نوشته شده توسط هادی مسعودی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

لعنت بر این شهریار!

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ

احتمالا بعد از نگاشتن این چند خط عده ای سرزنشم کنند که چرا آنقدر وقت وتوان و اشکت را صرف مسائل جزئی می کنی؟ چرا انقدر روی این مسائل وقت می گذاری؟ چرا انقدر درباره این سنخ مطالب قلم فرسایی می کنی؟ تو دانشجویی، توانت اندک و وقتت محدود است باید به مسائل ریشه ای بپردازی و ....

اما مرا چه باک از این ملامت ها، که عمری است زیر بار سرزنش دوستان و نزدیکان و خانواده ام در حال زیستنم و هر روز بر این راهم استوارتر...


و اما بعد...


همیشه حسی غریب، حس تنفر و تنهایی نسبت به تهران داشتم اما هیچگاه این حس را به روشنی این چند وقتی که در تهران بوده ام درک نکرده ام و در مرتبه اولی دیشب. دیشب حدود ساعت 8 با یکی از دوستانم در حال گذر از چهارراه ولیعصر به سمت محل اسکان بودیم. همینطور که در پیاده رو در حال قدم زدن بودیم ناگهان صحنه عجیبی توجه ما را به خود جلب کرد، صحنه ای دردناک؛ دخترکی حدودا 6 ساله کنار خیابان روی تکه روزنامه ای نشسته بود و در حال کشیدن نقاشی بود. تعدادی دستمال کاغذی جیبی هم در کنارش بود که ظاهرا برای فروش آنجا گذاشته بود. ماجرا از آنجا بهت آورتر شد که هیچ کسی در خیابان هیچ توجهی به این کودک نمیکرد. کودکی زیبا، با لباس صورتی، نشسته بود و در حال کشیدن بود. کنارش نشستیم، سلام کردیم،نامش را پرسیدم گفت:: مریم". به دوستم گفت:" همینجا بشین می خوام نقاشیت را بکشم و بعد بهم قول بده که 500 تومان ازم بخری، خب؟" . حرفی نبود نشستیم، با آن دستان کودکانه اش شروع به کشیدن کرد، در حال کشیدن بود که از او راجع به خانواده اش پرسیدم؛ در حالیکه تمام توجهش را متمرکز در نقاشی اش کرده بود گفت:" بابام فوت کرده، مادرم هم اونطرف خیابون می شینه، اون لیف و کیف پولی می فروشه، تازه می دونستی کیف پولی هاش را هم خودش می دوزه؟" ؛ پرسیدم اهل کجا هستید؟ خانه اتان کجاست؟ گفت:" ما هم افغانی هستیم هم ایرانی، یعنی من هم افغانی بلدم حرف بزنم هم ایرانی؛ می دونی خونمون کجاست؟ اولش ش داره..." گفتم شوش؟ گفت: "نه" بعد از چند پیش بینی که همه اش غلط بود گفت:" ما شهریار می شینیم."


پرسیدم سردت نیست؟ قاطعانه به چشمانم نگاه کرد و گفت نه...ای وای بر من...ای وای بر من...ای وای بر من...دستانش یخ یخ بود، برای اینکه گرم شود دستان کوچکش را به روی کاپشنم می کشید، یکدفعه ای گفت "آخ"...گفتم چی شد؟ گفت:" پاهام خواب رفته، از سرما..."


شما هم اگر چند دقیقه ای روی پیاده رو در هوای سرد زمستانی بنشینید به راحتی خواب رفتن پا از سرما را درک می کنید.


گفت:" همیشه مامانم ساعت 7:30 میاد پیشم اما امروز نمی دونم چرا هنوز نیومده...". برای اینکه بهانه ای داشته باشیم برای خداحافظی با مریم کوچولوی عزیز به او گفتیم:" ما پیش مامانت میریم و بهش می گیم که مریم خانم منتظرتون هست." خداحافظی کردیم؛ خدا می داند به زور...


رفتیم آنطرف خیابان، دیدیم خانمی چادری در حال فروش لیف و کیف پولی هست و کودکی 2 ساله به نام یلدا در آغوش دارد.از احوالاتش پرسیدیم، همان اطلاعات مریم را داد، چقدر ایشان را افتاده و فهیم و سنگین دیدم. به او گفتم:" ما دانشجو هستیم، می توانیم کمکی به شما کنیم؟" لبخند مهربانانه ای زد و گفت:" اونها که دارند کمک نمی کنند، از شما دانشجوها که انتظاری نیست..."


وقتی چشمان کوچک و ناز یلدا را تصور می کنم، خود به خود ...پس از دقایقی که پیششان بودیم یلدا مرا "عمو" خطاب می کرد. در حال صحبت کردن بودیم که خانمی آمد و از مادر یلدا و مریم شروع به سوال پرسیدن کرد:" شوهرت کجاست؟ کجایی هستی؟ چرا اینجا میشینی؟ چندتا یچه داری؟ چند وقته شوهرت فوت کرده و ..." و مادر یلدا و مریم با حوصله به سوالات جواب می داد.آن خانم آدرسی داد و گفت اگر راست بگویی به فلان جا بروی آنها به شما کمک می کنند، مشکلتان را حل می کنند...


اما حکایت تلخ دیشب ما آنجا ختم نشد...در حال بازگشت به خانه بودیم و در فکر، در فکر آینده این کودکان، حق حداقلی آنها، بی توجهی مردم، بی تفاوتی ما، بی عدالتی در جامعه، شعار و ...غرق در افکار خودم بودم که با صدای خانمی که مرا صدا زد رشته افکارم پاره شد:" سلام برادر. ما برای رفتن به منزل کرایه نداریم، میشه به ما کمک کنید؟"...سه نفر بودند، یک خانم حدودا 40 ساله، دختری خدودا 16 ساله و پسری حدودا 10 ساله.


اما اما اما آنزمانی دلم را کینه ای عجین شده با غم فرا گرفت که محل زندگی این سه نفر را متوجه شدم؛ دوباره " شهریار"


مقصد این خانواده هم " شهریار بود"...مادر خانواده جمله ای گفت که باور کنید جا دارد به خاطر این جمله سر به دیوار بکوبیم و آتش بگیریم؛ با بغض گفت:" برادر میشه به ما کمکی کنی که دیگه میدون آزادی بین چندتا گرگ گیر نیفتیم؟"


آه.شهریار.فقر.غربت.هوا سرده.مریم.شب درازه.یلدا.عمو.نقاشی.دستمال جیبی.پام خواب رفته.یتیمی.گشنگی.حقارت.مزاحمت.کرامت.گرگ.حیا.فقر.گرگ.سرما.فقر.تن فروشی.شهریار.ظلم.فقط شعار.فقط روضه.فقط سینه زنی.همین.فقر.به من چه.استضعاف.به من چه.حس تلخ درخواست از همنوع.به من چه.به تو چه.شهریار.ماکیاولی.شهریار.بمیرم برات مریم.بمیرم برات رقیه.شهر.یار.کدوم یار؟ما زنده ایم یا مرده؟ خوابیم یا بیدار؟مسلمونیم یا نا مسلمون؟شیعه ایم ما؟طنز دروغ شعار...وای بر من


این حرف ها را برای دل خودم نوشتم؛ هر نتیجه ای که صلاح می دانید بگیرید. باور کنید می دانم برای کمک به فقرا باید تحقیق کرد، نباید به زودی اعتماد کرد، نباید به راحتی کمک کرد؛ همه این نکات امنیتی را می دانم...


جمله ای منقول از امام خامنه ای خطاب امام جمعه بوشهر(مضمون):"ما اگر نمی توانیم مشکل تمام فقرا و مشکل داران عالم را حل کنیم، اما می توانیم که برای همه آنها غصه بخوریم؟"

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۴
هادی مسعودی

نظرات  (۳)

سلام.صفحه وبلاگت تیره است و کلمات خوانا نیستن.چشم اذیت میشه.
غصه می خوریم...
۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹ محمد صفدری
جای بسی تاسف است واقعا...داریم به کدوم سمت میریم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی